تا روز اخری که برا تدریس به منزلش رفتم، هیچ وقت درباره مسائل و نگاهمون به زندگی صحبتی نکرده بودیم، ولی اون روز کمی درباره خودمون، علاقه ها،سلیقه ها و نگرشمون به زندگی گفت و گو کردیم. برام خیلی عجیب بود، این خانمی که من می دیدم خیلی با سلیقه بود و اهل زندگی، چه طور شوهرش به این راحتی اونو از دست داده؟! شوهرش با ارتباط با خانمای مختلف شایدم به آرامش آنی و مقطعی رسیده باشه، ولی آرامش بزرگ و مستمریو از دست داده؟
فرشته این روزا مث تشنه ای بود که در بیابانی تفتیده، بدون آب با پای پیاده و بار سنگین، مسیر طولانی ای رو از بین خس و خاشاک ها و رمل های داغ طی کرده باشه و با لبانی ترک خورده و جگری سوخته و تشنه به برکه آبی رسیده باشه. نمی خواست لحظه ای از این زمانی رو که با من بود از دست بده. پیوسته به ساعت نگاه می کرد و می گفت: «من نگران کارتونم. نکنه دیرتون بشه.»
او در این آشفته بازار زندگی، منو محرم رازش یافته بود. من که می دیدم او با گفتن درداش،بیان ناگفته های زندگی و رازهاش سبک میشه نخواستم این فرصتو ازش بگیریم. از لابه لای حرفاش سؤالاتی پیدا می کردم و می پرسیدم. بیشتر حرف بزنه و از رازها و ناگفته های زندگیشو که به زور در قفسه تنگ دلش جای داده بود بگه.
خدایا فکرشو نمی کردم از نظر معنوی وجودم بتونه، همین اندازه هم برا بنده ای از بندگانت مفید باشه. گاهی به نامردی های شوهرش، لختی به نامروتی زنان بزک کرده ای که بدون توجه به پلیدی و زشتی کارشون آب زندگی فرشته رو تیره کرده بودن و زمانی ام به فروشندگان مواد مخدر که برا خوشی خودشون، زندگی دیگرانو ناخوش میکنن، فکر می کردم و تو دلم بهشون بد و بیراه می گفتم.
آه، خدایا! خودت می دانی که خوبی و بدی یه جور نیست خودت مجازات کن اونایی رو که مستی شهوت و خودخواهی کر و کورشون کرده و دود خیانت و گناهاشون به چشم دیگران میره.
فرشته رو یه لحظه جای خواهرم مهسا که تازه ازدواج کرده بود تصور کردم. زندگی مردانه من برایم مجالی ایجاد نکرده بود که به چنین ظلمی که به یه زن می شه، فکر کنم. زنی که با همه سازهای شوهرش ساخته، ولی مردش نتونسته با خواهش های نفسانی ویرانگر خود مبارزه کنه و کنارشون بذاره.
وای خدای من! اگه این بلا سر مهسا بیاد. من...من دیوونه میشم خودت بلا گردون زندگیش باش.
درد و رنج فرشته انگاری غم و غصه خودم شده بود. سرم سنگین شده بود و از درد داشت منفجر می شد. قلبم تیر می کشید و احساس سنگینی می کرد. اما خوش حال بودم و راضی چون می دیدم که همدلی و همدردیم باهاش اونو سبک می کرد، مث گل سنگی پژمرده ای بود که با آب ریختن پای ریشه هاش سریع با نشاط می شد. گویی نیمی از بار سنگین قصه زندگیشو بر دوش خودم حس می کردم. شاید هم به هم دلیل با گفتن درداش سبک تر و شکفته تر می شد. بار سنگین برای یک نفر طاقت فرسا است ولی وقتی دو نفر بخوان اونو بار رو حمل کنن کار راحت تر میشه.
حالا می فهمم چرا او که زن بود بر خلاف طبعش که ناز کردن بود. نازمو می کشید و ازم خواستگاری کرد. اول برام عجیب بود که یه زن درخواست ازدواج میده. از قدیم گفتن و خوبم گفتن که آدمی که در حال غرق شدنه و گرفتار گرداب برا نجاتش به هر خس و خاشاکی چنگ می زنه.
از این که می دیدم تونسته ام به یه انسان ستم دیده با شنیدن دردهایش کمک کنم احساس خوبی داشتم، درسته که مَردم و به ظاهر سخت، ولی منم دل داشتم و شکننده بود. بغض باد کرده امو به زور نگه داشت نترکه. اشکام که جاسوس ارتباط همدلانه من با او شده بودن و به خواهش و تمنای من گوششان بدهکار نبودن، همه احساسمو براش فاش کردن. با دیدن اشکام صدا گریه ش بلندتر شد. شاید.... نمی دونم. شاید دلش برا من به رحم اومده بود. شاید....شایدم هم واقعا نتونسته بودم کمکی بهش بکنم با تأسف، تأثر و همدردی من تازه فهمیده بود که چه قده زندگیش سخت بوده و چه اندازه باری که بر دوشش بوده طاقت فرسا.
احساسمو هر طوری بود کنترل کردم و بغضمو تو گلو خفه. به ابر اشکام نهیب زدم که شما رو خدا تو این موقع نبارین و بس کنین . ناخودآگاه به یاد روزی افتادم که پدرم به دلیل سکته قلبی از دنیا رفت و برادر بزرگم که حدود بیست سال از من بزرگتر بود شده بود سنگ صبور خانواده ما. هر وقت زندگی و تنهایی به ما فشار می آورد به او پناه می بردیم.
ادامه داره
زندگی عاقلانه
ای برادر قصه چون پیمانه است//
معنا اندر وی بسان دانه است//
دانه معنی بگیرد مرد عقل//
ننگرد پیمانه را گر گشت نقل